خدای داند بهتر که چیست در دل من


ز بس جفای توای بیوفای عهدشکن

چو مهربانان در پیش من نهادی دل


نبرد و برد دلم جز به مهربانی ظن

همی ندانست این دل که دل سپردن تو


همیشه کار تو بوده ست زرق و حیله و فن

دل تو آمده بوده ست تا دلم ببرد


ببردو رفت به کام و مراد باز وطن

من از فریب تو آگه نه وتو سنگین دل


همی فریفته بودی مرا به چرب سخن

هم آن کسی که به خوشی به من سپردی دل


چو دل نباشد جان را چه کرد خواهم من

کنون که حال چنین شد چه باز خواهی دل


چه اوفتاد که دل بازخواستی از من

دلم ببردی وجان هم ببر که مرگ بهست


ز زندگانی اندر شماتت دشمن